سید حسن موسوی
سخنان اخیر سراجالدین حقانی که به ستایش آشکار از رهبری مطلقه ملا هبتالله آخندزاده پرداخت، نقطه پایانی بود بر یکی از خطرناکترین توهمات سیاسی معاصر افغانستان؛ توهمی که سالها با چهرههایی نظیر حقانی، عباس ستانکزی و برخی دیگر از چهرههای نرمگوی طالبان تغذیه شد، و امید به «تغییر از درون» را در میان برخی تحلیلگران، دیپلماتها و حتی بخشی از جامعه مدنی افغانستان زنده نگه داشت. اما این امید، نه بر مبنای واقعیت، بلکه بر بنیاد نیاز روانی برای اجتناب از مواجهه با یک حقیقت تلخ بنا شده بود: طالبان اصلاحپذیر نیست.
از همان روزهای نخست قدرتگیری طالبان در سال ۱۴۰۰، شکافهایی در گفتار برخی اعضای این گروه ظاهر شد؛ برخی از بازگشایی مکاتب دخترانه سخن گفتند، برخی از ضرورت تعامل با جامعه جهانی، و دیگرانی از فراگیری و پذیرش تنوع در ساختار قدرت. این تفاوتهای ظاهری، به سرعت به روایت ساختگی «طالبان معتدل» شکل داد؛ روایتی که بیشتر بازتاب نیاز جامعه جهانی برای یافتن شریک مذاکره بود، تا تحلیل واقعگرایانهای از ساختار قدرت در درون طالبان.
اما با گذشت زمان، روشن شد که این اختلافها، صرفاً تفاوت در سبک گفتار بودند، نه گسست در اهداف ایدئولوژیک. ساختار تصمیمگیری طالبان از ابتدا متمرکز، غیرپاسخگو و بر محور یک رهبر مطلقالعنان شکل گرفته بود؛ رهبر مؤمنی که از دید هوادارانش، «نایب امام زمان» است و از دید بسیاری از افغانها، چهرهای تاریک، منزوی، ضدزن، و بهشدت اقتدارگرا. در چنین ساختاری، حتی چهرههایی مانند حقانی که به دلیل موقعیت امنیتی و سابقه نظامیشان وزنهای بهنظر میرسیدند، یا بهطور کامل در مدار قدرت جذب شدهاند، یا به حاشیه رانده شدهاند.
بیانیه اخیر سراجالدین حقانی نهتنها مهر تأییدی بود بر رهبری بلامنازع ملا هبتالله، بلکه اعلام رسمی تسلیم جناحهای ظاهراً کمتر افراطی طالبان در برابر قدرت دینی ـ سیاسی ـ نظامی مرکز نیز بهشمار میرود. از اینجا به بعد، نهتنها هیچ امیدی به باز شدن مکاتب دخترانه باقی نمانده، بلکه روشن شده است که هرگونه گشایش احتمالی در آینده، نه از مسیر گفتگو با طالبان، بلکه تنها از فشار بیرونی یا مقاومت درونی ممکن خواهد بود.
تجربه اکنون بهوضوح میگوید: ساختار قدرت در درون طالبان بر اساس انحصار، طرد، حذف، و سلطهی مطلق مذهبی ـ قومی بنا شده است. هیچ مکانی برای تنوع، گفتگو، و حقوق شهروندی در آن وجود ندارد. اگر تا دیروز جامعه جهانی به امید “تعامل مشروط” به طالبان نگاه میکرد، امروز باید بپذیرد که نه تعاملی در کار است، و نه شرطی قابل تحقق.
حقیقت دردناکتر این است که حتی منتقدان داخلی طالبان، چنان به لحاظ ایدئولوژیک درگیر سیستم شدهاند که نمیتوانند از آن عبور کنند. ساختار رهبری طالبان مانند هر دیکتاتوری مذهبی دیگر، چنان حلقهای از قدرت، ترس و اطاعت به دور خود تنیده که صدای اعتراض در آن یا محو میشود، یا به ابزار تبلیغاتی خودش بدل میگردد.
در چنین شرایطی، ادامهی تکیه بر اصلاحطلبی درونگروهی، نوعی فرار از مسئولیت سیاسی و اخلاقی برای مقابله با واقعیت موجود است. اکنون دیگر جای ابهامی نیست: اگر قرار است افغانستان از وضعیت کنونی عبور کند، باید نیروهای واقعی جامعه – زنان، جوانان، اقلیتها، مهاجران، روشنفکران و نیروهای مقاومت – به صحنه بازگردند. این نیروها، نه در ساختار طالبان جایی دارند، و نه در روندهایی که هدفشان تعامل با دیکتاتوری بهجای طرد آن است.
جامعه جهانی نیز باید دست از سادهسازی بردارد. حمایت از طرحهایی مانند «موزاییک» که صرفاً چهرهآرایی برای طالبان است، تنها به تثبیت بیشتر همین ساختار سرکوبگر کمک میکند. نمیتوان با رژیمی که زنان را از ابتداییترین حقوق انسانی محروم کرده، به نام صلح و ثبات مذاکره کرد. نمیتوان با کسانی که کشتار، سانسور، و تبعیض را نظاممند کردهاند، پروژه «تعامل مشروط» پیش برد.
آنچه امروز نیاز است، بازسازی اراده ملی است؛ ایستادگی روشن و بیابهام در برابر استبداد دینی. هیچ اصلاحی از دل تاریکی به خودی خود زاده نمیشود. باید نور را از بیرون آورد، باید فریاد شد، باید مقاومت کرد.
تحولات اخیر، تنها یک معنا دارد: پایان توهم طالبان معتدل، و آغاز ضرورت یک تصمیم تاریخی. یا باید تن به عادیسازی این سیاهی داد، یا برخاست، ایستاد، و راه دیگری گشود. راهی که از دل مردم میگذرد، نه از دل نهادهای ایدئولوژیک مسلح.
Leave feedback about this